نوشته شده در دیدگاه‌تان را بنویسید

هابیل علی‌اف نوشته جواد ظل طاعت

هابیل علی‌اف نوشته‌ی جواد ظل طاعت

با سپاس از جعفر جوانی برای ارسال این نوشته

هابیل علی اف

کاملاً روشن است که چابک دستی ها و مهارت ها به یک سوی جهان تعلق ندارد و در هر سوی آن قابلِ رؤیت است. به عنوانِ مثال در ایران و یا در کشورهای همجوارِ خودمان، در هند و پاکستان و سرزمین های عربی و در جمهوری آذربایجان و حتی در همه ی سرزمین های حاشیه ی شمالی دریای خزر و آن سوی رودِ ارس.

سالهایی بود نه چندان دور، که کمانچه در ایران رو به فراموشی بود، کمانچه نوازان، سازی به عمرِ تاریخِ ایران را کنار می گذاشتند و ویلنِ فرنگی به دست می گرفتند تا از معاش نیفتند. در محافلِ هنری، ویولن زنِ ناشی را می گفتند سازش، صدای کمانچه می دهد و این ساز می رفت تا واپسین ناله هایش را در آغوش «تال نوازان» لرستان سر کند.

تلاش های استاد فقید “روح الله خالقی” در هنرستان موسیقی ملی برای احیای این ساز نیز، رهِ چندانی به جایی نمی برد و ناله ی درونگرای کمانچه می رفت تا زیرِ آوای رسای ویولن، خفه شود. در همان سال ها، در آن سوی مرزهای شمالی ایران، به برکتِ سیاستِ حاکمانِ کمونیست در پشتیبانی از هنرِ «خلق ها»، کمانچه که در نبود دربار و بزم های امیران و خوانین، تنها در دست کولی های دوره گرد مانده بود، قدر و منزلتی دوباره دید و جایگاهی برجسته یافت و رشد و نمو کرد. کمانچه در هنرستان ها تدریس گردید و به ارکسترهای بزرگِ مجلسی راه یافت، بر روی ساخت و صدادهی اش تحقیقات علمی شد و در این ساز بی آنکه در ساخت و ظاهرِ سنتی اش دستی برده شود، به سازی توانمند برای هم آوایی با سازهای اروپایی بدل شد.

در آغاز، نوازندگانِ ارمنستانِ شوروی سابق بودند که در تکنیک نوازندگی این ساز سرآمد شدند و کمانچه نوازان بزرگی همچون “نفتون گریگوریان” از میانشان برخاست. در زمانه ای که در کنار نام کمانچه، نام های گوناگون ارمنی می نشست، زنده یاد استاد “هابیل علی اف” برخاست و به این ساز، هویتی آذربایجانی بخشید. چه در تکنیک و چه در تسلط بر مقام های سنتی، وی به جایگاهی رسید که در نیم قرنِ اخیر، نامش بر صدرِ کمانچه نوازان ثبت شد، اما آنچه او را بیش از همه شاخص کرد و آوازه اش را در جهان انداخت، یگانگی سبک او و آذربایجانی بودن پنجه اش بود. جداً که از ساز “هابیل علی اف”، صدای آذربایجان بود که برمی خاست.

“هابیل علی اف” در همان سالهای آغازینِ شهرتش، به ایران هم دعوت شد و هنرنمایی نمود. در همان سالهایی که دیواری به سترگی اتحاد جماهیرِ شوروی، راه بر تبادل فرهنگی مستقیم میان ایران و پاره های جداشده از تاریخ و فرهنگش بسته بود، نام و صدای سازِ “هابیل علی اف” برای اهلِ موسیقی در ایران شناخته شده بود اما با فروریختن این دیوار و دعوت دوباره او به ایران در میانِ هنردوستانِ کشورمان، مرتبه ای عظیم یافت و نامش، بر سرِ زبان ها افتاد.

از طرفی در همین ایام و به همت مرکز حفظ و اشاعه موسیقی و استقبال و همدلی مدیریت جدیدِ موسیقی در رادیو، کمانچه در ایران، جانِ تازه گرفت و گروه های «عارف و شیدا» بارِ دیگر این ساز را به جایگاه سازهای اصلی ارکستر های ایرانی برگرداندند. نوازندگانِ قدیمی همچون “اصغر بهاری” ارج یافته، کمانچه نوازان جوانِ چیره دست و صاحب سبک و تکنیک، بالیده و آوازه ای یافته بودند. اما هنگامی که در آذر ۱۳۷۱ “هابیل علی اف” در تهران روی صحنه رفت و کنار استاد “محمدرضا شجریان” نشست، فاتحان قله کمانچه نوازی در ایران، قله ای رفیع تر قد کشیده، در برابر خود دیدند.

استاد “هابیل علی اف” همان شهرت و محبوبیت را دارد که “نایگل کندی”، ویولن نوازِ برجسته در سرزمین های غربی. “علی اف” کمانچه می نوازد، اما نه از آن نوع که نوازندگانِ دیگر کمانچه می نوازند. او نیز زبانِ تفسیر دارد. در واقع تنها نمی نوازد بلکه بیان می کند و بسیار هم با احساس بیان می کند. “علی اف” بارها به ایران سفر کرده و به موسیقی ایرانی سخت عشق می ورزد. دلیلش هم آنکه در تمامِ برنامه های خود چند فقره از آهنگ ها و تصنیف های ایرانی را نیز می نوازد. او با خوانندگان و نوازندگانِ ایرانی مشهور بسیاری همکاری داشته و آثاری را آفریده و یا بازنوازی کرده است. از جمله با اساتیدی چون، “محمدرضا شجریان”، “علی اصغر شاهزیدی”، “حسن کسایی” و …

جواد ظل طاعت

تک‌نوازی کمانچه هابیل علی‌اف بیات شیراز موسیقی آذری


کمانچه‌نوازی هابیل علی‌اف بیات شیراز.mp4

نوشته شده در دیدگاه‌تان را بنویسید

بهار دلنشین روح‌الله خالقی محمود صفی‌زاده آواز ایمان ملکی تنظیم و کمانچه نیما فریدونی سه‌تار

بهار دلنشین روح‌الله خالقی محمود صفی‌زاده آواز ایمان ملکی تنظیم و کمانچه نیما فریدونی سه‌تار

بهار دلنشین روح‌الله خالقی محمود صفی‌زاده آواز ایمان ملکی تنظیم و کمانچه نیما فریدونی سه‌تار

نوشته شده در دیدگاه‌تان را بنویسید

منوچهر یوسفی درآمد ماهور هنرجوی اسکایپی کمانچه ایمان ملکی از سوییس

منوچهر یوسفی درآمد ماهور هنرجوی اسکایپی کمانچه ایمان ملکی از سوییس

منوچهر یوسفی درآمد ماهور هنرجوی اسکایپی کمانچه ایمان ملکی از سوییس

منوچهر یوسفی درآمد ماهور هنرجوی اسکایپی کمانچه ایمان ملکی از سوییس.mp4

نوشته شده در دیدگاه‌تان را بنویسید

مهر عالم‌آرا مایه نوا آهنگساز و سه‌تار کوشا میرزایی کمانچه محمدجواد مدواری

مهر عالم‌آرا مایه‌ی نوا آهنگساز و سه‌تار کوشا میرزایی کمانچه محمدجواد مدواری

مهر عالم آرا مایه ی نوا آهنگساز و سه تار کوشا میرزایی کمانچه محمدجواد مدواری

نوشته شده در دیدگاه‌تان را بنویسید

مصاحبه‌ای از مرتضی نی‌داوود در مورد قمر الملوک وزیری

مصاحبه‌ای از استاد نی‌داوود در مورد قمر الملوک وزیری

مصاحبه ای از استاد نی داوود در مورد قمر الملوک وزیری

بارها برای عروسی و میهمانی بزرگان به باغ عشرت‌آباد دعوت شده بودم. برای عروسی، مولودی و… اما هرگز حال آن شب را نداشتم. پائیز غم‌انگیزی بود و من به جوانی و عشق فکر می‌کردم. از مجلسی که قدر ساز را نمی‌شناختند خوشم نمی‌آمد اما

چاره چه بود، باید گذران زندگی می‌کردیم. چنان ساز را در بغل می‌فشردم که گوئی زانوی غم بغل کرده‌ام. نمی‌دانستم چرا آن کسی که قرار است در اندرونی بخواند، صدایش در نمی‌آید. در همین حال و انتظار بودم که دختر نوجوانی از اندرونی بیرون آمد… حتی در این سن و سال هم رسم نبود که دختران و زنان اینطور بی پروا درجمع مردان ظاهر شوند. آمد کنار من ایستاد.

نمی دانستم برای چه کاری نزد ما آمده است و کدام پیغام را دارد.

چشم به دهانش دوختم و پرسیدم: چه کار داری دختر خانم؟

گفت: می‌خواهم بخوانم!

گفتم: اینجا یا اندرونی؟

گفت: همینجا!

نمی‌دانستم چه بگویم. دور بر را نگاه کردم، هیچکس اعتراضی نداشت. به در ورودی اندرونی نگاه کردم. چند زنی که سرشان را بیرون آورده بودند، گفتند : بزنید، می‌خواهد بخواند!

گفتم: کدام تصنیف را می‌خوانی؟

بلافاصله گفت: تصنیف نمی‌خوانم، آواز می‌خوانم!

به بقیه ساز زنها نگاه کردم که زیر لب پوزخند می‌زدند. رسم ادب در میهمانی‌ها، آنهم میهمانی بزرگان، رضایت میهمان بود.

پرسیدم: اول من بزنم و یا اول شما می‌خوانید؟

گفت: ساز شما برای کدام دستگاه کوک است؟

پنجه‌ای به تار کشیدم و پاسخ دادم: همایون.

گفت: شما اول بزنید!

با تردید، رنگ و درآمد کوتاهی گرفتم. دلم می‌خواست زودتر بدانم این مدعی چقدر تواناست. بعد از مضراب آخر درآمد، هنوز سرم را به علامت شروع بلند نکرده بودم که از چپ غزلی از حافظ را شروع کرد. تار و میهمانی را فراموش کردم، چپ را با

تحریر مقطع اما ریز و بهم پیوسته شروع کرده بود. تا حالا چنین سبکی را نشنیده بودم. صدایش زنگ مخصوصی داشت. باور کنید پاهایم سست شده بود. تازه بعد از آنکه بیت اول غزل را تمام کرد، متوجه شدم از ردیف عقب افتاده‌ام:

معاشران گره از زلف یار باز کنید / شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است / چو یار ناز نماید شما نیاز کنید

بقیه ساز زنها هم، مثل من، گیج و مبهوت شده بودند. جا برای هیچ سئوالی و حرفی نبود. تار را روی زانوهایم جابجا کردم و آنرا محکم در بغل فشردم. هر گوشه‌ای را که مایه می‌گرفتم می‌خواند.

خنده‌های مستانه مردان قطع شده بود. یکی یکی از زیر درختان بیرون آمده بودند. از اندرونی هیچ پچ و پچی به گوش نمی‌رسید، نفس همه بند آمده بود. هیچ پاسخی نداشتم که شایسته‌اش باشد.

گفتم: اگر تا صبح هم بخوانی می‌زنم! و در دلم اضافه کردم: تا پایان عمر برایت می‌زنم!

آنشب باز هم خواند، هم آواز هم تصنیف. وقتی خواست به اندرونی باز گردد گفتم:

می‌توانی بیایی خانه من تا ردیف‌ها را کامل کنی؟

گفت: باید بپرسم.

وقتی صندلی‌ها را جمع ‌و ‌جور می‌کردند و ما آماده رفتن بودیم، با شتاب آمد و گفت: آدرس خانه را برایم بنویسید.

و تکه کاغذی را با یک قلم مقابلم گذاشت، اسمش قمر بود.

بعد از آنکه از قمر جدا شدم، تمام شب را به یاد او بودم دیگر دلم نمی آمد برای کسی تار بزنم. در خانه‌ام که انتهای خیابان فردوسی بود، چند اتاق را به کلاس موسیقی اختصاص داده بودم و تعدادی شاگرد داشتم اما دیگر هیچ صدایی برایم دلنشی نبود و با علاقه سر کلاس نمی‌رفتم. دو ماه به همین روال گذشت. بعدازظهر یکی از روزها، توی حیاط قالیچه انداخته بودم و در سینه‌کش آفتاب با ساز ور میرفتم که یک مرتبه در حیاط باز شد. دیدم قمر مقابلم ایستاده است، بند دلم پاره شد. هنوز دنبال کلمات می گشتم که گفت: آمده ام موسیقی یاد بگیرم.

از همان روز شروع کردیم، خیلی با استعداد بود، هنوز من نگفته تحویلم می داد و وقتی ردیفهای موسیقی را یاد گرفت، صدایش دلنشین تر شد… و کنسرت پشت کنسرت است که در گراند هتل لاله زار، آوازه قمر را تا به عرش می گسترد…

اولین کنسرت قمر با همراهی ابراهیم خان منصوری و مصطفی نوریایی (ویولن)، شکرالله قهرمانی و مرتضی نی‌داوود (تار)، حسین خان اسماعیل زاده (کمانچه) و ضیاء مختاری (پیانو)، پسر عموی استاد علی تجویدی برگزار شده است.

یک شب در گراند هتل تهران کنسرت می‌داد. تصنیفی را می‌خواند که آهنگش را من ساخته بودم و بعدها در هر محفل سر زبانها بود. تصنیف را بهار سروده بود و من رویش آهنگ گذاشته بودم، حتماً شما شنیده‌اید: مرغ سحر را می‌گویم.

آنشب در کنسرت گراند هتل وقتی این تصنیف را می‌خواند، آه از نهاد مردم بلند شده بود. در اوج تحریر آوازی که در پایان تصنیف می خواند، ناگهان فریاد کشید “جانم، مرتضی خان!” و این نهایت سپاس و محبت او نسبت به کسی بود که آنچه را از موسیقی ایران می‌دانست، برایش در طبق اخلاص گذاشته بود…

بارها برای عروسی و میهمانی بزرگان به باغ عشرت‌آباد دعوت شده بودم. برای عروسی، مولودی و… اما هرگز حال آن شب را نداشتم. پائیز غم‌انگیزی بود و من به جوانی و عشق فکر می‌کردم. از مجلسی که قدر ساز را نمی‌شناختند خوشم نمی‌آمد اما

چاره چه بود، باید گذران زندگی می‌کردیم. چنان ساز را در بغل می‌فشردم که گوئی زانوی غم بغل کرده‌ام. نمی‌دانستم چرا آن کسی که قرار است در اندرونی بخواند، صدایش در نمی‌آید. در همین حال و انتظار بودم که دختر نوجوانی از اندرونی بیرون آمد… حتی در این سن و سال هم رسم نبود که دختران و زنان اینطور بی پروا درجمع مردان ظاهر شوند. آمد کنار من ایستاد.

نمی دانستم برای چه کاری نزد ما آمده است و کدام پیغام را دارد.

چشم به دهانش دوختم و پرسیدم: چه کار داری دختر خانم؟

گفت: می‌خواهم بخوانم!

گفتم: اینجا یا اندرونی؟

گفت: همینجا!

نمی‌دانستم چه بگویم. دور بر را نگاه کردم، هیچکس اعتراضی نداشت. به در ورودی اندرونی نگاه کردم. چند زنی که سرشان را بیرون آورده بودند، گفتند : بزنید، می‌خواهد بخواند!

گفتم: کدام تصنیف را می‌خوانی؟

بلافاصله گفت: تصنیف نمی‌خوانم، آواز می‌خوانم!

به بقیه ساز زنها نگاه کردم که زیر لب پوزخند می‌زدند. رسم ادب در میهمانی‌ها، آنهم میهمانی بزرگان، رضایت میهمان بود.

پرسیدم: اول من بزنم و یا اول شما می‌خوانید؟

گفت: ساز شما برای کدام دستگاه کوک است؟

پنجه‌ای به تار کشیدم و پاسخ دادم: همایون.

گفت: شما اول بزنید!

با تردید، رنگ و درآمد کوتاهی گرفتم. دلم می‌خواست زودتر بدانم این مدعی چقدر تواناست. بعد از مضراب آخر درآمد، هنوز سرم را به علامت شروع بلند نکرده بودم که از چپ غزلی از حافظ را شروع کرد. تار و میهمانی را فراموش کردم، چپ را با

تحریر مقطع اما ریز و بهم پیوسته شروع کرده بود. تا حالا چنین سبکی را نشنیده بودم. صدایش زنگ مخصوصی داشت. باور کنید پاهایم سست شده بود. تازه بعد از آنکه بیت اول غزل را تمام کرد، متوجه شدم از ردیف عقب افتاده‌ام:

معاشران گره از زلف یار باز کنید / شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است / چو یار ناز نماید شما نیاز کنید

بقیه ساز زنها هم، مثل من، گیج و مبهوت شده بودند. جا برای هیچ سئوالی و حرفی نبود. تار را روی زانوهایم جابجا کردم و آنرا محکم در بغل فشردم. هر گوشه‌ای را که مایه می‌گرفتم می‌خواند.

خنده‌های مستانه مردان قطع شده بود. یکی یکی از زیر درختان بیرون آمده بودند. از اندرونی هیچ پچ و پچی به گوش نمی‌رسید، نفس همه بند آمده بود. هیچ پاسخی نداشتم که شایسته‌اش باشد.

گفتم: اگر تا صبح هم بخوانی می‌زنم! و در دلم اضافه کردم: تا پایان عمر برایت می‌زنم!

آنشب باز هم خواند، هم آواز هم تصنیف. وقتی خواست به اندرونی باز گردد گفتم:

می‌توانی بیایی خانه من تا ردیف‌ها را کامل کنی؟

گفت: باید بپرسم.

وقتی صندلی‌ها را جمع ‌و ‌جور می‌کردند و ما آماده رفتن بودیم، با شتاب آمد و گفت: آدرس خانه را برایم بنویسید.

و تکه کاغذی را با یک قلم مقابلم گذاشت، اسمش قمر بود.

بعد از آنکه از قمر جدا شدم، تمام شب را به یاد او بودم دیگر دلم نمی آمد برای کسی تار بزنم. در خانه‌ام که انتهای خیابان فردوسی بود، چند اتاق را به کلاس موسیقی اختصاص داده بودم و تعدادی شاگرد داشتم اما دیگر هیچ صدایی برایم دلنشی نبود و با علاقه سر کلاس نمی‌رفتم. دو ماه به همین روال گذشت. بعدازظهر یکی از روزها، توی حیاط قالیچه انداخته بودم و در سینه‌کش آفتاب با ساز ور میرفتم که یک مرتبه در حیاط باز شد. دیدم قمر مقابلم ایستاده است، بند دلم پاره شد. هنوز دنبال کلمات می گشتم که گفت: آمده ام موسیقی یاد بگیرم.

از همان روز شروع کردیم، خیلی با استعداد بود، هنوز من نگفته تحویلم می داد و وقتی ردیفهای موسیقی را یاد گرفت، صدایش دلنشین تر شد… و کنسرت پشت کنسرت است که در گراند هتل لاله زار، آوازه قمر را تا به عرش می گسترد…

اولین کنسرت قمر با همراهی ابراهیم خان منصوری و مصطفی نوریایی (ویولن)، شکرالله قهرمانی و مرتضی نی‌داوود (تار)، حسین خان اسماعیل زاده (کمانچه) و ضیاء مختاری (پیانو)، پسر عموی استاد علی تجویدی برگزار شده است.

یک شب در گراند هتل تهران کنسرت می‌داد. تصنیفی را می‌خواند که آهنگش را من ساخته بودم و بعدها در هر محفل سر زبانها بود. تصنیف را بهار سروده بود و من رویش آهنگ گذاشته بودم، حتماً شما شنیده‌اید: مرغ سحر را می‌گویم.

آنشب در کنسرت گراند هتل وقتی این تصنیف را می‌خواند، آه از نهاد مردم بلند شده بود. در اوج تحریر آوازی که در پایان تصنیف می خواند، ناگهان فریاد کشید “جانم، مرتضی خان!” و این نهایت سپاس و محبت او نسبت به کسی بود که آنچه را از موسیقی ایران می‌دانست، برایش در طبق اخلاص گذاشته بود…