نت ژیان هاف هافو ابوالقاسم عارف قزوینی

نت ژیان هاف هافو ابوالقاسم عارف قزوینی

نت ژیان هاف هافو ابوالقاسم عارف قزوینی
افشاری ر
«ژیان» هاف هافو شو هاف کن ببینم
برای هاف سینه صاف کن ببینم
پس از هاف هاف شد هاف با قرائت
اداء از مخرج ناف کن ببینم
ژیان هاف…
اگر خواهی که جنس خر نبینی
قرق از قاف تا قاف کن ببینم
طرفدار قجر شد ضد جمهور
جدل با این دو سر قاف کن ببینم
ژیان هاف…
تو تولۀ «خالصی زاده» است تازی
پراکنده اش به اطراف کن ببینم
برای خاطر منهم شد این کار
برو بر ضد انصاف کن ببینم
ژیان هاف…
بدر تنبان کرباس مدرس
به روی فا و نون کاف کن ببینم
«ملک الشعرای» بی شرف را
ز خون همرنگ اشراف کن ببینم
ژیان هاف…
جواهردزد ملت را تو روزی
به روز بوریاباف کن ببینم
علوفۀ ملت خر غرف خون، در
غیاب شاه علاف کن ببینم
ژیان هاف…
در ایران، انقلابی جز تو کس نیست
درین خونریزی، اسراف کن ببینم
ژیان هاف…

نت ای دست حق ابوالقاسم عارف قزوینی

نت ای دست حق ابوالقاسم عارف قزوینی

نت ای دست حق ابوالقاسم عارف قزوینی
افشاری ر

ای دست حق پشت و پناهت بازآ
چشم آرزومند نگاهت بازآ
وی تودۀ ملت سپاهت بازآ
قربان کابینۀ سیاهت بازآ
سرخ و سفید و سبز و زرد و آبی
پشت گلی و قهوه ای، عنایی
یک رنگ ثابت زین میان کی یابی؟
ای نقش هستی خیرخواهت بازآ
بازآ که شد باز،
با دزد دمساز،
یک عده غماز
کرسی نشین دور از بساط بارگاهت بازآ
کابینۀ اشراف جز ننگی نیست
این رنگ ها غیر نیرنگی نیست
دانند بالای سیه رنگی نیست
قربان آن رنگ سیاهت بازآ
از گرگ ایران پاره کن تا اشرار
دلال تا یوسف فروش دربار
از دزد تا یعقوب آل قاجار
افتاده در زندان چاهت بازآ
کردی تو رسوا،
هر فرقه ای را،
شیخ وکلا
شد سیلی خور طرف کلاهت بازآ
این آن قوام السلطنه است ایمن شد
زن بود در کابینه مردافکن شد
اسکندر اشراف بنیان کن شد
ای آه دل ها خضر راهت بازآ
چون افعی زخمی رها شد بد شد
گرگ از تله پا در هوا شد بد شد
روبه گریزان از بلا شد بد شد
جز این دگر نبود گناهت بازآ
ز اشراف بی حس،
ز اشرار مجلس،
ما با مدرس
سازیمشان قربانیان خاک راهت بازآ
ایران سراسر پایمال از اشراف
آسایش و جاه و جلال از اشراف
دلالی نفت شمال از اشراف
ای بی شرف گیری گواهت بازآ
کابینه ات از آن سیه شد نامش
هر روسیاهی را تو بودی دامش
بر هم زدی دست بد ایامش
منحل شد از چند اشتباهت بازآ
بذری فشاندی،
تخمی نشاندی،
رفتی نماندی
بازآ که تا گل روید از خرّم گیاهت بازآ

⁨نت امروز ای فرشته رحمت ابوالقاسم عارف قزوینی

⁨نت امروز ای فرشته رحمت ابوالقاسم عارف قزوینی

⁨نت امروز ای فرشته رحمت ابوالقاسم عارف قزوینی
افشاری ر

امروز ای فرشتۀ رحمت، بلا شدی
خوشگل شدی، قشنگ شدی، دلربا شدی
پا تا به سر کرشمه و سر تا به پای ناز
زیبا شدی، لوند شدی، خوش ادا شدی
خود ساعتی در آینه اطوار خود ببین
من عاجزم از این که بگویم چه ها شدی
به به چه خوب شد که گرفتار چون خودی
گشتی و خوبتر که تو هم مثل ما شدی
ما را چه شد که دست به سر کرده‌ای مگر
از ما چه سر زد این که تو پا در هوا شدی

‎⁨نت جان برخی آذربایجان باد ابوالقاسم عارف قزوینی ⁩

‎⁨نت جان برخی آذربایجان باد ابوالقاسم عارف قزوینی ⁩

‎⁨نت جان برخی آذربایجان باد ابوالقاسم عارف قزوینی ⁩
این نت در آواز افشاری مایه ر تهیه شده‌است.

جان برخی آذربایجان باد
این مهد زردشت، مهدامان باد
(مهدامان باد)
هر ناکست کو عضو فلج گفت
عضوش فلج گو،لالش زبان باد
(لالش زبان باد)
کلید ایران تو، شهید ایران تو، امید ایران تو
درود بر روانت از روان پاکان باد، از نیاکان باد
ای ای ای، فدای خاکت جان جهان باد
صبا ز من بگو به اهل تبریز
که ای همه چو شیر شرزه خون ریز
ز ترک و از زبان ترک بپرهیز
زبان فرامش نکنید
خموش آتش نکنید
بگفت زردشت کز آب
خموش آتش نکنید

دل هوس ابوالقاسم عارف قزوینی نیما فریدونی تار

دل هوس ابوالقاسم عارف قزوینی نیما فریدونی تار


دل هوس ابوالقاسم عارف قزوینی ابوعطا می‌کرن نیما فریدونی تار

دل هوس ابوالقاسم عارف قزوینی ابوعطا می‌کرن نیما فریدونی تار

به‌نوشتهٔ عارف قزوینی در دیوانش، دل هوس سبزه و صحرا ندارد هنگامی ساخته شده که شاه مخلوع، محمدعلی‌شاه به‌تحریک روس‌ها وارد گموش‌تپه شده بوده است.
دل هوس سبزه و صحرا ندارد (ندارد)
میل به گلگشت و تماشا ندارد (ندارد)
دل سر همراهی با ما ندارد (ندارد)
خون شود این دل که شکیبا ندارد (ندارد)
ای دل غافل، نقش تو باطل،
خون شوی ای دل، خون شوی ای دل
دلی دیوانه داریم، ز خود بیگانه داریم
ز کس پروا (جانم پروا، خدا پروا) نداریم
چه ظلم ها که از گردش آسمان ندیدیم
به غیر مشت دزد همره کاروان ندیدیم
در این رمه به جز گرگ دگر شبان ندیدیم
به پای گل به جز زحمت باغبان ندیدیم
به کوی یار جز حاجب پاسبان ندیدیم
حب وطن در دل بدفطرتان نیست
خانه ز همسایۀ بد در امان نیست
رم کن از آن دام که آن دانه دارد
خانه ز همسایۀ بد در امان نیست
ای دل غافل…الخ
دلی دیوانه کردی…الخ
چه ظلم ها…الخ
یوسف مشروطه ز چه بر کشیدیم
آه که چون گرگ خود او را دریدیم
پیرهنی در بر یعقوب دیدیم
هیچ ز اخوان کسی حاشا ندارد
ایضاً
چند ز پلتیک اجانب به خوابید
تا به کی از دست عدو در عذابید
دست برآرید که مالک رقابید
مرد به جز مرگ تمنا ندارد
ایضاً
همتی ای خلق گر ایران پرستید
از چه در این مرحله ایمن نشستید
منتظر روزی ازین بد ترستید؟
صبر ازین بیش دگر جا ندارد
ایضاً
گر نبری رنج، توانگر نگردی
این ره عشق است دلا برنگردی
شمع صفت سوز که تا کشته گردی
عارف بی دل سر پروا ندارد
ایضاً